این مطلب در شمارهٔ ۱۹۵ رسانهٔ همیاری، یادنامهٔ استاد محمد محمدعلی، منتشر شده است. برای خواندن سایر مطالب این یادنامه اینجا کلیک کنید.
مجید سجادی تهرانی – ونکوور
این عکس پروفایل فیسبوک آقای محمدعلی را خیلی دوست دارم. همان که احتمالاً یک روز سرد بارانی آقای بهمن دوستدار ازشان گرفته است. کلاه لبهداری بر سر دارند و یقههای پالتو را بالا دادهاند، چشمهایشان مثل همیشه مهربان است و زردی سبیل از کشیدن سیگار بسیار به چشم میآید. یادداشت معرکهای هم نوشتهاند پای عکس دربارهٔ حالوهوای آن روزهایشان در ونکوور، از اینکه «زندگی هر لحظه طعم و رنگ و بوی خاصی دارد» از «بیمزگی خواستنها و نتوانستنها» از اینکه «تا چشم میگردانی پاییز است و دلت میخواهد هنگام برگریزان با دوستی همنفس در گوشهٔ دنجی درددل کنی اما کسی را نمییابی». از تکتک جملههای آن یادداشت کوتاه حس دلتنگی است که به خواننده منتقل میشود. همان دلتنگیای که بسیاری از ما هم آن را تجربه کردهایم و آقای محمدعلی آن را چه خوب تصویر کرده است.
آقای محمدعلی را خیلی دیر ملاقات کردم. سیما غفارزادهٔ عزیز از ایشان درخواست کرده بود که مجموعهداستانم را بخوانند و نظر بدهند. آقای محمدعلی با همان محبت همیشگی که نسبت به همه داشتند، قبول کرده بودند. ماجرای دیدار اولمان که من برای دادن کتاب خدمتشان رسیدم، سوژهٔ شوخی ایشان با من در روز رونمایی کتاب شد. تقریباً همهٔ دوستان و همراهان آقای محمدعلی میدانستند که بهترین هدیهای که ایشان را خوشحال میکند، بستهای سیگار بهمن کوچک یا بهقول خودشان جغله از ایران است. دریغا که این سوغات وطن بهمانند بسیار چیزهای دیگری از وطن که برایمان عزیزند، زهری بود که به جان عزیزشان میریخت. در هر حال من آن روز بهرسم احترام برای استاد نه پاکت سیگار که بطری شرابی بردم و گلدان گلی کوچک. آن روز بیش از هر چیز از تهران حرف زدیم. عجیب است که شهرها چنین خاصیتی دارند که میتوانند نسلهای مختلف را به هم وصل کنند و اصلاً برای همین است که حفظ نشانههای فرهنگی و اجتماعی شهرها ضروری است. آقای محمدعلی کودکیاش را حوالی خیابان مولوی گذرانده بود و این محله، محلهٔ کودکی من نیز است. و از قضای روزگار شاید بهواسطهٔ انقلاب و بعد جنگ، ساختار شهری در این محلههای تهران، در دوران کودکی من تغییر چندانی نسبت به چند دهه قبل نکرده بود و من و آقای محمدعلی میتوانستیم در مورد «گذر لوطیصالح» و مکانهای دیگری که هر دو از آنها خاطره داشتیم، حرف بزنیم. بعدها هم که مجموعهداستان را خواندند، از حضور تهران در آن خوششان آمده بود.
آخرین باری که تلفنی با هم صحبت کردیم، چند روز قبل از جشن رونمایی کتاب «بوی برگ شمعدانی» بود. آقای محمدعلی معتقد بود جلسهٔ رونمایی کتاب، باید جلسهای شاد و جشنگونه باشد، نه جلسهٔ نقد و بررسی. برای همین قصد داشتند شوخیای را در مورد اولین ملاقات ما ترتیب دهند. میخواستند مطمئن شوند که من با چنین ایدهای مخالفتی ندارم. استاد محمدعلی چنین انسان فروتن و بزرگوار و نازنینی بودند. من بهاندازهٔ ایشان حس شوخطبعی بهخصوص در جمع ندارم اما قرار شد که من هم آن شوخی را ادامه بدهم. آقای محمدعلی با نثر دلنشینش قطعهای طنزگونه از ماجرای اولین ملاقاتمان برای روز رونمایی تهیه کرده بودند که بسیار جذاب و طناز نوشته شده بود و خنده را بر لبان حاضران در جلسه آورد. یادداشت کامل ایشان را میتوانید در گزارش نشریهٔ همیاری از جلسه بخوانید. در بخشی از آن مرقوم کرده بودند:
«شرایط حساسی هم بود. روزهایی که بهدلیل کمبود ذخیرهٔ سیگار بهمن جغله نگران بودم. از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان برخی داستاننویسان و علاقهمندان به ادبیات داستانی با توجه به شناختی که طی چهارده سال اقامت و دوازده سال تدریس راقم سطور در ونکوور دارند، بامناسبت و بیمناسبت با یک باکس سیگار بهمن معروف به جغله، تحت عنوان سوغاتی از ایران به دیدنم میآیند. و حالا باز هم تلفنی با مجید سجادی تهرانی قرارومدارها گذاشته شد. روز موعود سر ساعت معین من جلو در خانه ایستادم و لحظهای بعد دیدم که او ماشینش را آن طرف خیابان پارک کرد و آرامآرام نزدیک شد. در دست راستش پوشهای قطور بود و در دست چپش گلدانی شبیه همین گلدانی که عکسش را روی جلد کتابش چاپ کرده. پیش خود گفتم حتماً این زبل زرنگ بچهٔ تهران میخواهد غافلگیر یا بهقول فرنگیها سورپرایزم کند. با توجه به تجربههای گوناگونم در این خصوص، نخست حدس زدم سیگارها را جاسازی کرده زیر خاک گلدانی که خیلی بزرگتر از گل مینماید. باور کنید بهنظرم ساعتها طول کشید تا از آنطرف خیابان بیاید اینطرف. او معمولی میآمد و من فکر میکردم بهعمد سلانهسلانه میآید. بعد از روبوسی و چاقسلامتی و پرسیدن اینکه کدام محلههای تهران مینشسته و… همینکه نوع کلام و جملهبندیها و بهکارگیری اصطلاحات خاص تهرانیها را دیدم، دیگر شک نداشتم میداند که سیگار بهمن جغله در ونکوور کیمیاست و برای من حکم نوشدارو دارد. در همین کشوقوسها بودم که چند ماشین آتشنشانی آژیرکشان آمدند جلو. فرصت خوبی بود. هنوز برِ خیابان ایستاده بودیم. تا مجید در تعقیب ماشینهای آتشنشانی رویش را برگرداند، من یکباره انگشتم را فرو کردم وسط خاک گلدان بلکه با لمس سطح صیقلی قوطیهای سیگار قوت قلب بگیرم. همینکه دیدم فقط دستم خاکی شده و جا تره و بچه نیست، با خود گفتم حتماً نخواسته شأن کار ادبی-فرهنگی پیش رو را پایین بیاورد و همزمان آن پوشهٔ قطور داستان و سیگارهای نحیف را بدهد. پوشهٔ داستانهایش را گرفتم و پس از تورقی کوتاه یکی چند خاطره از گذر لوطیصالح گفتم و سلانهسلانه راه افتادیم طرف ماشینش. در رؤیا میدیدم باکس سیگار در ماشین زندانی شده و ما باید لوطیوار ضامن شویم و نجاتش بدهیم، و او بهمحض بازشدن در ماشین میپرد بغل من و حالا نبوس و کی ببوس! یا نه، بهمحض شنیدن بوی من، درِ داشبورد را نیمهباز میکند و مثل بچههای بازیگوش دالیموشه یا سُکسُک میکند. همینکه رسیدیم نزدیک ماشین و او کلید انداخت، دست دراز کرد برای خداحافظی. در چشمانش خیره شدم. مانده بودم این بچهٔ ناف تهران، این همشهری چرا خودش را میزند به فراموشی. حالا دیگر تنها امیدم صندوق عقب بود. قوطی سیگارم را از جیب کُت یا پیراهنم درآوردم و تعارفش کردم. گفت که نمیکشد. سیگاری روشن کردم. آخرین تیر ترکشم بود بلکه یادش بیاید و برود صندوق عقب و ضمن آوردن سیگار بگوید… ببخشید، مسافر نتوانست بیش از یک باکس بیاورد و من روی ماهش را ببوسم. اما افسوس و صدافسوس! دقایقی در حالیکه من به سیگار پُکهای قلاجِ سفیدسوز میزدم و او مثل ورزشکارهایی که دود سیگار معذبشان کرده و حالا خویشتندارانه و حتی جوانمردانه، دود و دم رفیق نابابشان را تحمل میکنند، لبخندزنان فقط نگاهم کرد. خلاصه با گلدان و پوشه برگشتم خانه و ساعاتی مثل کسانی که رودست خورده یا دلشان سوخته باشد، دور خودم چرخیدم. اما وقتی شروع کردم به خواندن داستانها، با خودم میگفتم امکان ندارد بچهٔ تهران باشی و به این خوبی بنویسی و از ته دل من خبر نداشته باشی. ندانی که میخواهم این بهمن جغله را آنقدر بکشم و بکشم بلکه برای همیشه تمام تمام شود. سرتان را درد نیاورم. یکی دو هفته بعد قرار گذاشتیم بیاید و نقطهنظرهای کتبی و شفاهی مرا بشنود. البته هنوز هم امیدوار بودم. از آن روز شاید یک سالی گذشته باشد. اگر شما از دست مجید تهرانی، تأکید میکنم از دست مجید سیگار بهمن جغله گرفتهاید، من هم گرفتهام.»
آقای محمدعلی عزیز! دلمان برایتان خیلی تنگ خواهد شد. «وجود نازنین» در توصیف شما، تعارفی از سر ادب نیست. ما شما را نهتنها بهعنوان نویسنده و معلمی توانا که با نگاه مهربان، لبخند گرم، شوخطبعی، نکتهسنجی و محبت بیدریغتان در حق دیگران به یاد میآوریم. به یاد میآوریم که در پس پشت آن نگاه خیس مهربان و آن لبخند همیشگی و آن شوخطبعی منحصربهفرد، غمی عمیق نهان بود که آن را با دود هر نخ سیگار بهمن جغلهای که میکشیدید، فرو میخوردید اما آن غم همانجا بود بهخصوص وقتی از ایران، از تهران و از دشواری نوشتن به زبان فارسی در غربت حرف میزدید. از سانسور، از گسستگی نویسندهٔ مهاجر ایرانی از مخاطبان اصلی و واقعی نوشتارش در ایران. برای همیشه سپاسگزار محبتهایتان هستیم. حضوری که تکرارناشدنی است.